غزل شمارۀ 1057
1. اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
2. بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
3. صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
4. که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
5. ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
6. که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
7. درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
8. یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
9. زمان عیش و من از بی زری بفریادم
10. زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
11. مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
12. که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
13. به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
14. ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده