غزل شمارۀ 546
1. زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
2. گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
3. چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
4. آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
5. ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
6. چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
7. اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
8. آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
9. بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
10. عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده