غزل شمارۀ 754
1. خوبان اگرچه در پی دلهای خسته اند
2. بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
3. یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
4. سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
5. در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
6. هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
7. پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
8. در چشمه حیات ابد دست شسته اند
9. اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
10. خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده