غزل شمارهٔ 137
1. زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
2. الا که به خونابه دلها نتوان شست
3. هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
4. بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
5. دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
6. چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
7. عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
8. چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
9. از دردی خم شوی مصلای من امشب
10. کز آب دگر این لته ما نتوان شست
11. نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
12. هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
13. ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
14. کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده