غزل شمارهٔ 1871
1. نامردم است، هر که درو نیست مردمی
2. عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
3. مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
4. دیوی که جای کرده در اندام آدمی
5. وه این چه کوری است که در چارراه شرع
6. با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
7. عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
8. چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
9. شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
10. چون بنده خدایی و فرزند آدمی
11. چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
12. کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
13. از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
14. ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
15. امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
16. فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
17. از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
18. مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده