غزل شمارهٔ 1874
1. سلام و خدمت ما، ای صبا، به یار بگوی
2. فغان و زاری بلبل به نوبهار بگوی
3. برفت طاقت صبر و نماند قوت عقل
4. بگوی حال من او را و زینهار بگوی
5. ز خون دیده همه دست من نگار گرفت
6. مگر که دست بگیرد بدان نگار بگوی
7. هزار جور کشیدم ز غم که نتوان گفت
8. یکی اگر بتوانی از آن هزار، بگوی
9. اگر ز بنده فراموش کرد، یادش ده
10. وزین سخن دو سه بر وجه یادگار بگوی
11. بنای عافیتم کاستوار بود از صبر
12. خراب شد ز غمم دار استوار بگوی
13. حدیث چشم چو دریا بگو و زین مگذر
14. چو زین گذشت، حدیث لب و کنار بگوی
15. اگر چه هر چه بگویی به عکس کار کند
16. تو باری اینقدر از بهر عکس کار بگوی
17. اگر چه او نشود ز آن خویش خسرو را
18. تو ز آن خود بکن و بهر کردگار بگوی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده