غزل شمارهٔ 1957
1. یار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرویی
2. ماییم و طعن دشمن، خلقی و گفتگویی
3. او بد کند به شوخی، من جز نکو نگویم
4. چون گویم اینکه با من بد می کند نکویی
5. بیخود شدیم، ساقی، زان نازنین مجلس
6. ساغر به دیگران ده، ما را بس است بویی
7. موی میانت بنشست اندر تن چو مویم
8. با آنکه در نگنجد، مویی میان مویی
9. دارم تنی سفالین دل سختی تو بر سر
10. کس سنگ را چه گوید، گر بشکند سبویی
11. یک ره ترا ببینم، پس پیش تو بمیرم
12. من بیش از این ندارم، در عالم آرزویی
13. ابروت همچو مژگان، ای شهسوار خوبان
14. حالی برای بازی دارم سری چو گویی
15. مجنون، شنیده باشی، کز دست عشق چون شد؟
16. پیش آی تا ببینی درمانده ز آرزویی
17. سیلی ز هیچ باران در کوی او نیامد
18. گر آب دیده ما با خود نبرد جویی
19. تو می روی و خسرو نعره زنان به پیشت
20. سلطان و صد تجمل چاوش وهای و هویی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده