غزل شمارهٔ 1971
1. سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟
2. به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟
3. چو غم را چاشنی تلخ است، بتوان از هوس خوردن
4. وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنین باری
5. هنوز آن زلف چون زنار تا کی در دلم گردد
6. به کار بت پرستی شد مرا ایمان و دل باری
7. ترا بازار خوبی گرم و من در سنگسار این جا
8. که گر رسوا شد عاشق، به بازاری چنین باری
9. بر آنی کآستین بر مالی و تیغی زنی بر من
10. چه حاجت تیغ ساعد، پس تو بر مال آستین باری؟
11. گر از دامان رحمت سایه ای بر ما نیندازی
12. چنین هم از من بیچاره دامن برمچین باری
13. لبت غیری گزید و گر دریغست از من آن خاتم
14. هم از دورم یکی بنمای آن نقش نگین باری
15. چه باشد جان شیرین، کز پی شیرین لبت ندهم
16. چو می یابد مگس را مردن، اندر انگبین باری
17. حساب زندگانی نیست روزی کز درت دورم
18. وگر خود مرگ باید هم به خاک آن زمین باری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده