غزل شمارهٔ 207
1. تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
2. مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
3. تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
4. دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است
5. بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
6. زان جراحت بر دل و جان من شوریده است
7. دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
8. تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است
9. چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
10. در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است
11. چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
12. نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است
13. دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
14. تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده