غزل شمارهٔ 249
1. اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت
2. چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت
3. همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
4. غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت
5. پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
6. که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت
7. به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
8. دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت
9. خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
10. ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت
11. من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
12. کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت
13. ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
14. ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت
15. به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
16. ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت
17. پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
18. که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده