غزل شمارهٔ 41
1. جان بر لب است عاشق بخت آزمای را
2. دستورییی به خنده لب جانفزای را
3. خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
4. خیریست، این بکن ز برای خدای را
5. گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
6. این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
7. زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش
8. هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
9. واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری
10. آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را
11. مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک
12. بر سبحه منست شرف چنگ و نای را
13. نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
14. چندین هزار بازوی زورآزمای را
15. ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست
16. چه جای پند خسرو شوریده رای را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده