غزل شمارهٔ 423
1. مرا هر شب زدیده خون دل غلتان فرود آید
2. چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟
3. دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟
4. که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید
5. سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها
6. شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آید
7. مرا گویند دل گرد آر، من بسیار بسی خواهم
8. که از دل یک دم آن بدعهد بی فرمان فرود آید
9. عنانگیری نکرد آن بیوفا یک ره مرا روزی
10. که در ویرانه بیچارگان مهمان فرود آید
11. چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، ای دل
12. که آن یوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آید
13. گهی جولان او در جان، گهی میدان او در دل
14. غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آید
15. نمی یابم چو خار پاش، باری باشمش در ره
16. مگر بر فرق من گردی ازان جولان فرود آید
17. نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه
18. همه بر جان سوزان و دل بریان فرود آید
19. بدینسان کز بلندی گفت خسرو رفت بر گردون
20. چه باشد یک سخن گر در دل جانان فرود آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده