غزل شمارهٔ 670
1. ما نخواهیم از غم خود کاشنا بیرون برد
2. آشنا هم زین رخ پر خون ما بیرون برد
3. در هوایش آنکه پندم می دهد، گر بیندش
4. دانمش مرد، ار سر خود زین هوا بیرون برد
5. دوش گفتندم کت آن سلطان خوبان یاد کرد
6. پیش این سودا که از جان گدا بیرون برد؟
7. نوش باد آن مست را باده که در هنگام نوش
8. دعوی زهد از سر صد پارسا بیرون برد
9. گفتمی اول که در جانت کشم، آن لحظه ای
10. کیست کو بشکافد این جان و ترا بیرون برد؟
11. خاک خواهم شد به کویت، خاک بر فرق صبا
12. از سر کوی تو، گر خاک مرا بیرون برد
13. مردم از پیچش که نی زلفش ز جان بیرون رود
14. نی کسی جانم ازین دام بلا بیرون برد
15. می کند بیرون و می گوید، مرو از در برون
16. خسروا، بین کاین لطیفه هر کجا بیرون برد؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده