غزل شمارهٔ 694
1. خبرم شده ست کامشب سر یار خواهی آمد
2. سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
3. به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
4. پس ازان که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟
5. غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم
6. اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
7. دل و جان ببرد چشمت به دو کعبتین و زین پس
8. دو جهانت داد اگر تو به قمار خواهی آمد
9. منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
10. مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد
11. رخ خود بپوش، اگر نه رقم منجمان را
12. ز حساب هشتم اختر به شمار خواهی آمد
13. می تست خون خلقی و همی خوری دمادم
14. مخور این قدح که فردا به خمار خواهی آمد
15. همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
16. به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد
17. به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو
18. که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده