غزل شمارهٔ 844
1. آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
2. دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
3. مردان راه زان قدم صدق یافتند
4. تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
5. جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
6. آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
7. بسیار بهترند ز پیران زرپرست
8. حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
9. وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
10. شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
11. سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
12. حقا که واجب است که بر روی ما زنند
13. آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
14. بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
15. خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
16. و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده