انوری_دیوانقصیده ها (فهرست)

قصیدهٔ شمارهٔ 40 - در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر

1. ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

2. که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت

3. خسرو اعظم دارای عجم وراث جم

4. که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت

5. سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر

6. دامن بیعت او دامن هر کام گرفت

7. آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد

8. وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت

9. لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید

10. همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت

11. ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت

12. آز دستارکشان راه در و بام گرفت

13. حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا

14. شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت

15. داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن

16. نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت

17. نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد

18. حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت

19. برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید

20. چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت

21. کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد

22. کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت

23. ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد

24. کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت

25. هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد

26. هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت

27. بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان

28. گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت

29. جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم

30. نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت

31. حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام

32. که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت

33. بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان

34. که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت

35. صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید

36. تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت

37. تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست

38. کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت

39. بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت

40. به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت

41. ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد

42. شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت

43. هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت

44. همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت

45. دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل

46. دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت

47. همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند

48. هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت

49. تا ظفریافتگان منهزمان را گویند

50. که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت

51. عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت

52. که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت

53. خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه

54. که همه ساحت بستان گل بادام گرفت


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
* یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
شعر کامل
صائب تبریزی
* طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است
* ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است
شعر کامل
فروغی بسطامی
* نمی دانم چه خصمی با نوای بلبلان دارد
* که شبنم هر سحر در گوش گل سیماب می ریزد
شعر کامل
صائب تبریزی