شمارهٔ 93 - در موعظه و شکایت دهر
1. با یکی مردک کناس همی گفتم دی
2. تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
3. صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
4. آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
5. گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
6. اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
7. کار فرمای دهد رونق کار من و تو
8. داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
9. کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
10. لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
11. باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
12. کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
13. که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
14. کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
15. یا چنان داند کین عمر عزیز علما
16. همچو روز و شب جهال متاع رستست
17. او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
18. که ترا از سر پندار در آن پی خستست
19. انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
20. عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
21. غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
22. تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده