شمارهٔ 23-(21) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
1. سپهداری برای کوتوالی
2. بجائی قلعهٔ میکرد عالی
3. یکی دیونهٔ آمد پدیدار
4. به پیش خویش خواندش آن سپهدار
5. بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
6. ز رفعت جفت طاق سر نگونست
7. ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
8. ببین تا چه بلا زو باز دارد
9. زبان بگشاد آن دیوانه حالی
10. بدو گفتا تو مردی تیره حالی
11. بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
12. بقلعه میروی پیش بلا باز
13. بلای خویشتن چون تو تمامی
14. بلائی نیز مطلب ای گرامی
15. ز خویش و از بلای خویش آنگاه
16. خلاصی باشدت کلّی درین راه
17. که افتاده شوی و پست گردی
18. نمانی زنده تا که هست گردی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده