شمارهٔ 13-(11) حکایت سلطان محمود و ایاز
1. مگر سلطان دین محمود پیروز
2. ایاز خویش را پرسید یک روز
3. که از چه رشک آید در جهانت
4. جوابی راست خواهم زین میانت
5. چنین گفت او که در رشکم همه جای
6. ازان سنگی که مالی در کف پای
7. دلم از رشکِ سنگت میبنالد
8. که او رخ در کف پای تو مالد
9. اگر هرگز دهد این دولتم دست
10. نهم سر در کف پای تو پیوست
11. چو رویم در کف پای تو باشد
12. همیشه روی من جای تو باشد
13. اگر روی ایاز آید ترا جای
14. نهد بر آسمان هفتمین پای
15. چو نه سر میخرد یار و نه دستار
16. بطرّاری و دستانش بدست آر
17. ندیدی آنکه رُستم از گزستان
18. چه با اسفندیاری کرد دستان؟
19. به باطن هرچه بتوان کرد میکن
20. بظاهر ترک خواب و خورد میکن
21. بدستان و بحیلت پیش میرو
22. بصدق معرفت بیخویش میرو
23. مگر راهی بدستان بازیابی
24. دمی با همدمی دمساز یابی
25. اگر با همدمت یک دم بهم تو
26. نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
27. تو بنگر کو کجا و تو کجائی
28. عجب نبوَد اگر باشد جدائی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده