شمارهٔ 2-ذکراویس القرنی رضی الله عنه
آن قبله تابعین، آن قوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمان، آن سهیل یمنی: اویس قرنی رضی الله عنه، قال النبی صلی الله علیه و سلم: اویس القرنی خیر التابعین باحسان و عطف. ستایش کسی که ستاینده او رحمه للعالمین بود. و نفس او نفس رب العالمین بود. به زبان من کجا راست آید؟ گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن. یعنی نسیم رحمت از جانب یمن مییابم و باز خواجه انبیا(ع) گفت که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت رود تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است. که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبه تواری عبادت میکرد و خویش را از خلق دور میداشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ ماند که اولیائی تحت قبایی لایعرفونم غیری. و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا علیه السلام در بهشت از حجره خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند خطاب آید که: که را طلب میکنی؟ گوید: اویس را.
آواز آید که: رنج مبر که چنانکه در دار دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.
گوید: الهی کجاست؟ فرمان رسد که: فی مقعد صدق.
گوید: مرا نبیند.
فرمان رسد : کسی که ما را میبیند، تو را چرا ببیند؟
باز خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.
گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بود؟
گفت: به قرن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟
گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.
بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن مییابیم.
سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.
برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.
گفتند: نمیدانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمیدانید؟
یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.
گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.
گفت او را طلب میکنیم. کجاست؟
گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه میدارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را میطلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه میداشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟
قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.
گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟
گفت: اویس.
گفت: بنمای دست راست.
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.
گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری میکنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
گفت یا عمر: بنگر نباید که آن دیگری بود.
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.
گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. میگفت: نه! همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. میگفت: نه همه خواهم.
باز خطاب میآمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.
می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات میگفت و میشنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟
اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه میفروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟
تا صحابه فریاد برآوردند که: چیزی که از صدیق قبول کرده ای. کار چندین هزار مسلمان ضایع نتوان گذاشت؛ که یک روز عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف درد.
پس اویس مرقع در پوشید و گفت: به عدد موی شتر وگاو و گوسفند ربیعه و مضر از امت محمد علیه السلام بخشیدند از برکات این مرقع.
اینجا تواند بود که کسی گمان برد که اویس از فاروق در پیش بود و نه چنین است. اما خاصیت اویس تجرید بود. فاروق آن همه داشت، تجرید نیز میخواست. چنانکه خواجه انبیا علیه السلام در پیرزنان میزد که: محمد را به دعا یاد دارید.
پس مرتضی خاموش بنشست. فاروق گفت: یا اویس چرا نیامدی تا مهتر را بدیدی؟
گفت: آنگاه شما دیدیت؟
گفتند: بلی!
گفت: مگر جبه او را دیدید؟ اگر شما او را دیدید بگویید تا ابروی او پیوسته بود یا گشاده؟
ای عجب! چندان او را دیده بودند، اما از هیبت که او را بود نشان بازنتوانستند داد. گفت: شما دوست محمد هستید؟
گفتند: هستیم.
گفت: اگر در دوستی درست بودیت چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید، که شرط دوستی موافقت است.
پس دندان خود بنمود. یک دندان در دهان نداشت. گفت! من او را به صورت نادیده موافقت کردم که موافقت از دین است.
پس هر دو را رقت جوش آورد. بدانستند که منصب موافقت و ادب منصبی دیگر است که رسول را ندیده بود و از وی میبایست آموخت.
پس فاروق گفت: یا اویس مرا دعایی بکن.
گفت: در ایمان میل نبود، دعا کرده ام و در هر نماز تشهد میگویم. اللهم اغفرللمومنین و المومنات. اگر شما ایمان به سلامت به گور برید خود شما را دعا دریابد و اگر نه من دعا ضایع نکنم. پس فاروق گفت: مرا وصیتی کن. گفت: یا عمر! خدای را شناسی؟ گفت: شناسم. گفت: اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به. گفت: زیادت کن. گفت: یا عمر! خدای تو را میداند. گفت: داند. گفت: اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به.
پس فاروق گفت: باش تا چیزی بیاورم برای تو. اویس دست در گریبان کرد و دو درم برآورد. گفت: من این را از اشتربانی کسب کرده ام. اگر تو ضمان میکنی که من چندان بزیم که این بخورم، آنگاه دیگر بستانم زمانی بود.
پس گفت: رنجه گشتید، بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه آنجا ما را دیدار بود که بازگشتی نبود، که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم.
چون اهل قرن از کوفه بازگشتند اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان. سر آن نمیداشت، از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هرم بن حیان رضی الله عنه. هرم گفت: چون آن حدیث بشنودم که درجه شفاعت اویس تا چه حد است آرزوی وی بر من غالب شد. به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم. برکنار فرات وضو میکرد و جامه میشست وی را بشناختم که صفت او شنیده بودم. سلام کردم و جواب داد و در من نگریست. خواستم تا دستش فراگیرم، دست نداد. گفتم: رحمک الله یا اویس و غفرلک، چگونه ای؟
گریستن بر من افتاد. از دوستی من و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی اویس نیز بگریست. گفت: و حیاک الله یا هرم بن حیان. چگونه ای ای برادر من و تو را که راه نمود به من؟
گفتم: نام من و پدر من چون دانستی؟ و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟
گفت: نبانی العلیم الخبیر. آنکه هیچ چیز از علم و خبر وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند.
گفتم: مرا چیزی روایت کن از رسول علیه السلام. گفت: من وی را درنیافته ام. اخبار وی از دیگران شنیده ام، و نخواهم که راه حدیث بر خویش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمیپردازم.
گفتم: آیتی بر من خوان تا از تو بشنوم.
پس دست من بگرفت و گفت:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و زار بگریست. پس گفت: چنین میگوید خدای جل جلاله و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون وما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقناهما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون. تا اینجا که انه هوالعزیز الرحیم. برخواند. آنگاه یک بانگ بکرد. پنداشتم که عقل ازو زایل شد.
پس گفت: ای پسر حیان!چه آورد ترا اینجا؟
گفتم تا با توانس گیرم و به تو بیاسایم. گفت: من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود. هرم گفت: مرا وصیتی کن. اویس گفت: مرگ را زیر بالین دار، چون که بخفتی و پیش چشم دار، که برخیزی و در خردی گناه منگر در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی که اگر گناه خرد داری، خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری خداوند را بزرگ داشته باشی.
هرم گفت: کجا فرمایی که مقام کنم.
گفت: به شام.
گفتم: آنجا معیشت چگونه بود.
اویس گفت: اف از این دلها که شک برو غالب شده است پند نپذیرد.
گفتم: مرا وصیتی دیگر کن.
گفت: یا پسر حیان! پدرت بمرد، آدم و حوا بمرد، نوح و ابراهیم خلیل بمرد، موسی عمران بمرد، داود خلیل خدای بمرد، محمد رسول الله بمرد، ابوبکر خلیفه وی بمرد،عمر برادرم بمرد و دوستم بمرد وا عمراه واعمراه.
گفتم: رحمک الله عمر، نمرده است.
گفت: حق تعالی مرا خبر داد از مرگ وی.
پس گفت: من و تو از جمله مردگانیم.
و صلوات داد و دعایی سبک بگفت و گفت: وصیت این است که کتاب خدای و راه اهل صلاح فراپیش گیری، یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی، و چون با نزدیک قوم و خویش رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای باز مگیر، یک قدم پای از موافقت جماعت کشیده مدار که آنگاه بی دین شوی و ندانی و در دوزخ افتی.
و دعایی چند بگفت و گفت: رفتی یا هرم بن حیان. نیز تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من نیز تو را یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از آن جانب بروم.
گفت: خواستم تا یک ساعتی با وی بروم، نگذاشت و بگذشت و میگریست و مرا به گریستن آورد. من از قفای او مینگریستم تا به کوی فروشدو نیزش از آن پس خبری نیافتم و گفت بیشتر سخن که با من گفت، از امیرین بود.
فاروق و مرتضی رضی الله عنهما و ربیع خثیم گوید برفتم تا اویس را بینم. در نماز بامداد بود. چون فارغ شد گفتم صبر کنم تا از تسبیح بازپردازد. درنگی کردم، همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دیگر بکرد. حاصل سه شبانه روز از نماز برنخاست. و هیچ نخورد و نخفت. شب چهارم او را گوش میداشتم. خواب در چشمش آمد. در حال با حق به مناجات آمد. گفت: خداوندا! به تو پناه میگیرم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار.
گفتم: مرا این بسنده است.
او را تشویش ندادم و بازگردیدم. اویس را میآرند که در همه عمر خویش هرگز شب نخفت. یک شبی گفتی:هذه لیلة القیام ودیگر شب گفتی هذه لیلة الرکوع. و دیگر شب گفتی هذه لیلة السجود.
یک شب به قیامی بسر بردی، و یک شب به رکوعی، و یک شب به سجودی.
گفتند یا اویس چون طاقت میداری شبی بدین درازی بر یک حال. گفت: ما خود هنوز یکبار سبحان ربی الاعلی نگفته باشیم در سجودی که روز آید. خود سه بار تسبیح گفتن سنت است. این از آن میکنم که میخواهم که مثل عبادت آسمانیان کنم.
از وی پرسیدند: خشوع در نماز چیست؟
گفت: آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود.
گفتند: چونی.
گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟
گفتند: کار چگونه است؟
گفت: آه از بی زادی و درازی راه.
و گفت: اگر تو خدایرا تعالی پرستش کنی به عبادة آسمانها و زمینها از تو به نپذیرند تا باورش نداری. گفتند: چگونه باورش داریم. گفت: ایمن نباشی بدانچه تو را فراپذیرفته است و فارغ نبینی خویش را تا در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود.
گفت: هر که سه چیز را دوست دارد دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیکتر بود: طعام خوش خوردن و لباس نیکو پوشیدن و با توانگران نشستن.
اویس را گفتند: رضی الله عنه که دراین نزدیکی تو مردی است. سی سال است که گوری فرو کرده است و کفنی درآویخته و بر سر آن نشسته است و میگرید و نه به شب قرار گیرد و نه به روز.
اویسی گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.
اویس را نزدیک او بردند. او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مغاک افتاده. بدو گفت:یا فلان شغلک القبر عن الله ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است و بدید هر دو باز مانده ای و این هر دو بت راه تو آمد ه است. آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید، حال بر او کشف شد، نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست.
نقل است که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود. روز چهارم بامداد بیرون آمد. بر راه یک دینار زر افگنده بود. گفت: از آن کسی افتاده باشد. روی بگردانید تا گیاه از زمین برچیند و بخورد. نگاه کرد، گوسفندی میآمد. گرده گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد. گفت: مگر از کسی ربوده باشد. روی بگردانید. گوسفند به سخن آمد. گفت: من بنده آن کسم که تو بنده اویی. بستان روزی خدای از بنده خدای.
گفت دست دراز کردم تا گرده برگیرم، گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد.
محامد او بسیار است و فضایل وی بی شمار. در ابتدا شیخ ابوالقاسم گرگانی را رضی الله عنه ذکر آن بوده ست. مدتی که میگفته است اویس، اویس، اویس!ایشان دانند قدر ایشان. وسخن اوست که گفت: من عرف الله لایخفی علیه شیء. هرکه خدای را شناخت هیچ چیز بر او پوشیده نیست.
دگر معنی آن است که هر که بشناخت تا شناسنده کیست.
دیگر معنی آن است که هر که اصل بدانست فروع دانستن آسان بودش که به چشم اصل در فروع نگرد.
دیگر معنی آنست که خدایرا به خدای بتوان شناخت که عرفت ربی بربی پس هرکه خدایرا به خدای داند همه چیز میداند.
و سخن اوست که «السلامة فی الوحدة» سلامت در تنهایی است و تنها آن بود که فرد بود در وحدت و وحدت آن بود که خیال غیر درنگنجد تا سلامت بود. اگر تنها به صورت گیری درست نبود که الشیطان ابعد من الاثنین. حدیث است.
و سخن اوست که: علیک بقلبک. بر تو باد به دل تو. یعنی برتو باد که دایم دل حاضر داری تا غیر در او راه نیابد.
و سخن اوست که: طلبت الرفعة فوجدته فی التواضع و طلبت الریاسة فوجدته فی نصیحة الخلق و طلبت المروة فوجدته فی الصدق وطلبت الفخر فوجدته فی الفقر و طلبت النسبة فوجدته فی التقوی و طلبت الشرف فوجدته فی القناعة و طلبت الراحة فوجدته فی الزهد و طلبت الاستغناء فوجدته فی التوکل معانی این سخنها معلوم است و مشهود.
نقل است که همسایگان او گفتند ما او را از دیوانگان شمردیمی. آخر از وی درخواست کردیم تا او را خانه ای ساختیم بر در سرای خویش. و یک سال و دو سال بسرآمدی که او را وجهی نبودی که بدان روزه گشادی. طعام او آن بودی که گاه گاه استه خرما برچیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت صرف کردی و بدان افطار کردی و اگر خرما خشک یافتی نگاه داشتی تا روزه بدان گشادی و اگر خرما خشک بیشتر یافتی استه خرما بفروختی و به صدقه بدادی. و جامه وی خرقه کهنه بود که از مزبلها برچیدی و پاک بشستی و برهم دوختی و با آن میساختی. عجبا! کار نفس خدایی از میان چنین جائی برآید وقت نماز اول بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و به هر محلتی که فروشدی کودکان وی را سنگ زدندی. گفتی: ساقهای من باریکست. خردتر بردارید تا پای من شکسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای.
در آخر عمر چنین گفتند که سفیدی برو پدید آمد و آن وقت برموافقت امیرالمومنین علی رضی الله عنه در صفین حرب میکرد تا کشته شد. عاش وحیدا ومات شهیدا رضی الله عنه بدانکه قومی باشند که ایشان را اویسان گویند ایشان را به پیر حاجت نبود که ایشان را نبوت در حجر خود پرورش دهد بی واسطه غیری چنانکه اویس را داد. اگرچه به ظاهرا خواجه انبیا را ندید اما پرورش ازو مییافت، نبوت او رامیپرورد و حقیقت هم نفس میبود. و این عظیم عالی مقامی است تا که را آنجا رسانند واین دولت روی به که نماید. ذلک فضل الله یوتیه من یشاءالله ذوالفضل العظیم.
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده