عطارتذکرة الأولیاء (فهرست)

شمارهٔ 49-ذکر ابن عطا قدس الله روحه العزیز

آن قطب عالم روحانی آن معدن حکمت ربانی آن ساکن کعبه سبحانی آن گوهر بحر وفا امام المشایخ ابن عطا رحمةالله علیه سلطان اهل تحقیق بود و برهان اهل توحید و در فنون علم آیتی بود و باصول و فروع مفتی و هیچکس را از مشایخ بیش ازوی در اسرار اننزیل و معانی تاویل آن کشف نبود و او رادر علم تفسیر و حقایق آن واحادیث و دقایق آن و قرائت و مسائل آن و علم بیان و لطایف آن کمالی عظیم داشت و جمله اقران او را محترم داشته‌اند و ابوسعید خرار در کار او مبالغت کردی و بجز او را تصوف مسلم نداشتی و او از کبار مریدان جنید بود.

نقلست که جمعی به صومعه او شدند جمله صومعه دیدند ترشده گفتند این چه حال است گفت: مرا حالتی پدید آمد از خجالت گرد صومعه می‌گشتم و آب از چشم می‌ریختم گفتند چه بود گفت: درکودکی کبوتری از آن یکی بگرفتم یادم آمد هزار دینار نقره به ثواب خداوندش دادم هنوز دلم قرار نگرفت می‌گریم تا حال چه شود.

نقلست که از او پرسیدند که هر روز چند قرآن خوانی گفت: پیش از این در شبانروز دو ختم کردمی اکنون چهارده سال است که می‌خوانم امروز بسوره الانفال رسیدم یعنی پیش از این به غفلت می‌خواندم.

نقلست که ابن عطاده پسر داشت همه صاحب جمال در سفری می‌رفتند با پدر دزدان بر او افتادند و یک یک پسر او را گردن می‌زدند و او هیچ نمی‌گفت. هر پسری را که بکشتندی روی به آسمان کردی و بخندیدی تا نه پسر را گردن بزدند چون آن دیگر را خواستند که به قتل آرند روی به پدر کرد و گفت: زهی بی‌شفقت پدر که توئی نه پسر ترا گردن زدند و تو می‌خندی و چیزی نمی‌گوئی گفت: جان پدر آنکس که این می‌کند با او هیچ نتوان گفت: که او خود می‌داند و می‌بیند و می‌تواند اگر خواهد همه را نگاه دارد دزد چون این بشنید حالتی در وی ظاهر شد و گفت: ای پیر اگر این سخن پیش می‌گفتی هیچ پسرت کشته نمی‌شد.

نقلست که روزی با جنید گفت: اغنیا فاضل‌ترند از فقرا که با اغنیا به قیامت حساب کنند و حساب شنوانیدن کلام بی‌واسطه بود درمحل عتاب وعتاب از دوست فاضلتر از حساب جنید گفت: اگر با اغنیا حساب کنند از درویشان عذر خواهند و عذر فاضلتر از حساب شیخ علی بن عثمان الجلابی اینجا لطیفه می‌گوید که درتحقیق محبت عذر بیگانگی بود عتاب مجاهلت باشد یعنی عتاب مرمت محبت است که گفته‌اند المعتاب مرمة المحبه دوستی چون خواهد که خلل پذیرد مرمت کنند به عیادت و عذر در موجب تقصیر بود و من نیز اینجا حرفی بگویم در عتاب سر از سوی بنده می‌افتد که حق تعالی بنده را غنی گردانیده است و بند ه از سر نفس به فضول مشغول شده تا به عتاب گرفتار شده است اما در فقر سر از سوی حق می‌افتد که بنده را فقر داد تا بنده به سبب فقر آن همه رنج کشید پس آنرا عذر می‌باید خواست و عذر را ا زحق بود که عوض همه چیزهاست که هر که فقیرتر بود بحق غنی‌تر بود که انتم الفقراء الی الله ان اکرمکم عندالله اتقیکم.

و هرکه توانگرتر بود از حق دورتر بود که درویشی که توانگر را تواضع کند دوثلثش از دین برود پس توانگر مغرور توانگری بود که داند که چون بود که ایشان به حقیقت مردگان‌اند که ایاکم و مجالسة الموتی و بعد از پانصد سال از درویشان به حق راه یابند و عتابی که پانصد سال انتظار باید کشید از عذری که اهل آن به پانصد سال غرق وصل باشند کجا بهتر باشد چگوئی که پیغمبر علیه السلام مر فرزندان خود را جز فقر روانداشت و بیگانگان را به عطا توانگر می‌کرد کجاتوان گفت: که توانگر از درویش فاضلتر پس قول قول جنید است والله اعلم.

نقلست که بعضی ازمتکلمان ابن عطا را گفتند چه بوده است شما صوفیان را که الفاظی اشتقاق کرده‌اید که در مستمعان غریب است و زبان معتاد را ترک کرده‌اید این از دو بیرون نیست یا تمویه می‌کنید و حق را تمویه بکار نیاید پس درست شد که در مذهب شما عیبی ظاهر گشت که پوشیده می‌گردید سخن را برمردمان ابن عطا گفت: از بهر آن گردیم که ما را بدین عزت بود از آنکه این عمل بر ما عزیز بود نخواستیم که بجز انی طایفه آنرا بدانند و نخواستیم که لفظ مستعمل بکار داریم لفظی خاص پیداکردیم و او را کلماتی عالی است.

و گفت: بهترین عمل آنست که کرده‌اند و بهترین علم آنست که گفته‌اند هرچه نگفته‌اند مگوی و هرچه نکرده‌اند مکن.

و گفت: مرد را که جوینده درمیدان علم جویند آنگاه در میدان حکمت آنگاه در میدان توحید اگردر این سه میدان نبود طمع از دین او گسسته کن.

و گفت: بزرگترین دعویها آنست که کسی دعوی کند و اشارت کند به خدای یا سخن کند از خدای و قدم در میدان انبساط نهد اینهمه که گفتیم از صفات دروغ زنان است.

و گفت: نشاید که بنده التفات کند و بر صفات فرود آید.

و گفت: هر عملی را بیانی است و هر بیانی را زبانی است و هر زبانی را عبارتی وهر عبارتی را طریقی و هر طریقی را جمعی‌اند مخصوص پس هرکه میان این احوال جدا تواند کرد او را رسد که سخن گوید.

و گفت: هر که خود را بادب سنت آراسته دارد حق تعالی دل او را به نور معرفت منور گرداند.

و گفت: هیچ مقام نیست برتر از موافقت در فرمانها ودر اخلاق.

و گفت: بزرگترین غفلتها آن غفلت است که از خدای غافل ماند و از فرمانهاء او و از معاملت او و گفت: بندۀ است مقهور و علمی مقدور و در این میان هر دو نیست معذور.

و گفت: نفسهاء خود را در راه هوای نفس خود صرف مکن بعد از آن برای هر که خواهی از موجودات صرف کن.

و گفت: افضل طاعات گوش داشتن حق است بر دوام اوقات.

و گفت: اگر کسی بیست سال در شیوه نفاق قدم زندو در این مدت برای نفع برادری یک قدم بردارد فاضلتر از آنکه شصت سال عبادت باخلاص کند و از آن نجات نفس خود طلب کند.

و گفت: هر که به چیزی دون خدای ساکن شود بلاء او در آن چیز بود و گفت: صحیح‌ترین عقلها عقلی است که موافق توفیق بود و بدترین طاعات طاعتی است که ازعجب خیزد وبهترین گناهها گناهی که از پس آن توبه درآید.

و گفت: آرام گرفتن باسباب مغرور شدن است و استادن بر احوال بریدن از محول احوال.

و گفت: باطن جای نظر حق است وظاهر جای نظر خلق جای نظر حق به پاکی سزاوارتر از نظر خلق جای.

وگفت: هر که اول مدخل او بهمت بود به خدای رسد و هر که اول مدخل او بارادت بود به آخرت رسد و هر که را اول مدخل او به آرزو بود به دنیا رسد.

و گفت: هرچه بنده را از آخرت باز دارد آن دنیا بود و بعضی را دنیاسرائی بود و بعضی را تجارتی و بعضی را عزی و غلبۀ و بعضی را علمی و مفاخرتی به علم و بعضی را مجلسی مختلفی و بعضی را نفسی و شهوتی همت هر یکی از خلق به حد خویش بسته‌اند که درآن‌اند.

و گفت: دلها را شهوتی است و ارواح را شهوتی است و نفوس را شهوتی همه شهوت‌ها را جمع کنند شهوت ارواح قرب بود و شهوات دلها مشاهده و شهوات نفوس لذت گرفتن براحت.

و گفت: سرشت نفس بربی‌ادبی است و بنده مامور است به ملازمت ادب نفس بدآنچه او را سرشته‌اند می‌رود در میدان مخالفت و بنده او را بجهد باز می‌دارد از مطالبت بدهرکه عنان او را گشاده کند در فساد با او شریک بود.

پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن‌تر گفت: رویت نفس و حالهاء اوو عوض جستن بر فعل خویش.

و گفت: قوت منافق خوردن و آشامیدن بود و قوت مومن ذکر دو جهد بود.

و گفت انصافی که در میان خداوند و بنده بود در سه منزلت است استعانت و جهد و ادب از بنده استعانت خواستن و از خدای قوت دادن و از بنده جهد کردن و از خدای توفیق دادن و از بنده ادب بجای آوردن واز خدای کرامت دادن.

و گفت: هر که ادب یافته بود به آداب صالحان او را صلاحیت بساط کرامت بود و هر که ادب یافته بود به آداب صدیقان او را صلاحیت بساط مشاهد بود و هر که ادب یافته بود به آداب انبیاء او را صلاحیت بساط انس بود و انبساط.

و گفت: هر کرا از ادب محروم گردانیدند از همه خیراتش محروم گردانیدند.

و گفت: تقصیر در ادب در قرب صعبتر بود از تقصیر ادب در بعد که ازجهال کبایر درگذارند و صدیقان را به چشم زخمی و التفاتی بگیرند.

و گفت: هلاکت اولیاء به لحظات قلوبست و هلاکت عارفان به خطرات اشارات و هلاکت موحدان باشارت حقیقت.

و گفت: موحدان چهار طبقه‌اند طبقه اول آنکه نظر در وقت و حالت می‌کنند دوم آنکه نظر در عاقبت می‌کنند سوم آن که در حقایق می‌کنند چهارم آنکه نظر در سابقت می‌کنند.

و گفت: ادنی منازل مرسلان اعلی مراتب شهداست وادنی منازل شهدا اعلی منازل صلحا و ادنی منازل صلحا اعلی منازل مومنان.

و گفت: خدای را بندگانند که اتصال ایشان به حق درست شود و چشمهاء ایشان تا ابد بدو روشن بود ایشان را حیوة نبود الا بدو و به سبب اتصال ایشان بدو و دلهاء ایشان را بصفاء یقین نظر دایم بود بدو که حیوة ایشان بحیوة او موصول بود لاجرمایشان را تا ابد مرگ نبود.

و گفت: چون کشف گردد ربوبیت در سرو صاحب آن نفس زند آن برو حرام گردد و برود و هرگز باز نیاید.

و گفت: غیرت فریضه است بر اولیاء خدای پس گفت: چه نیکو است غیرت در وقت منادمت و در محبت.

و گفت: اگر صاحب غیرت را حالتی صحیح بود کشتن او فاضلتر از آن بود که غیر او یعنی حال صحیح صاحب غیرت چنان به غایت بود که هر که او را بکشد ثواب یابد تا او از آن آتش غیرت برهد.

وگفت: همت آن است که هیچ از عوارض آنرا باطل نتواند گردانید.

و گفت: همت آن بود که در دنیا نبود.

و گفت: زندگی محبت به بذل است وزندگی مشتاق با شک و زندگی عارف به ذکر و زندگی موحد به زبان وزندگی صاحب تعظیم به نفس و زندگی صاحب همت به انقطاع از نفس و این زندگی سوختن و غرقه شدن بود اگر کسی گوید زندگی موحد به زبان چگونه بود گویم باطنش همه توحید گرفته بود و این ذره از باطنش خبر نبود جز آنکه زبان می‌جنباند چنانکه بایزید گفت: سی سال است تا بایزید می‌جویم و زندگی صاحب تعظیم به نفس چنان بود که زبانش از کار شده بود و نفسی مانده وزندگی صاحب همت منقطع شدن نفس آن بود که اگر در آن همت نفس زند هلاک شود کماقال علیه السلام لی مع الله وقت الحدیث من درگنجم نه نبی مرسل نه جبرئیل.

و گفت: علم چهار است علم معرفت وعلم عبادت و علم عبودیت و علم خدمت.

و گفت: حقیقت اسم بنده است و هر حقی را حقیقتی است و حقیقتی را حقی و هر حقی را حقی یعنی هر حقیقت که تو دانی اسم بنده بود و آن بی‌نشان است و بی‌نهایت و چون بی‌نهایت بود هر حقیقتی را حقی بود.

و گفت: حقیقت توحید نسیان توحید است و این سخن بیان آنست که حقیقت اسم بنده است.

و گفت: صدق توحید آن بود که قایم نیکی بود.

و گفت: محبت بر دوام عتاب بود.

و گفت: چون محب دعوی مملکت کند ازمحبت بیفتد.

وگفت: وجد انقطاع اوصاف است تا نشان ارادت نماند همه اندوه بود.

و گفت: هرگاه که تو یاد وجد توانی کرد وجد از تو دور است.

و گفت: نشان نبوت محبت برخاستن حجاب است میان قلوب و علام الغیوب.

و گفت: علم بزرگترین هیبت است و حیا چون ازین هر دو دور نماند هیچ خیر درو ننماند.

و گفت: هر کرا توبه با عمل درست بود توبه او مقبول بود.

و گفت: عقل آلت عبودیت است نه اشراف بر ربوبیت.

و گفت: هر که توکل کند بر خدای از برای خدای و یا متوکل بود بر خدای در توکل خویش نه برای نصیب دیگر خدای کارش بسازد درین جهان و در آن جهان.

گفت: توکل حسن التجاست بخدای تعالی و صدق افتقارست بدو.

و گفت: توکل آنست که تا شدت فاقه در تو پدید نیاید بهیچ سبب باز ننگری و از حقیقت سکون بیرون نیائی چنانکه حق داند که تو بدان راست ایستاده.

و گفت: معرفت راسه رکن بود هیبت و حیا و انس.

و گفت: رضا نظر کردن دل است باختیار قدیم خدای در آنچه در ازل بنده را اختیار کرده است و آن دست داشتن خشم است.

و گفت: رضا آنست که بدل بدو چیز نظاره کند یکی آنکه بیند که آنچه در وقت به من رسید مرا در ازل این اختیار کرده است و دیگر آنکه بیند که مرا اختیار کرد آن چه فاضلتر است ونیکوتر.

و گفت: اخلاص آنست که خالص بود از آفات.

و گفت: تواضع قبول حق بود از هر که بود.

و گفت: تقوی را ظاهری است و باطنی ظاهر وی نگاهداشتن حدهاء شرع است و باطن وی نیت و اخلاص پرسیدند که ابتداء این کار و انتهاش کدامست گفت ابتداش معرفت است و انتهاش توحید.

و گفت: قرارگرفتن بدو چیز است آداب عبودیت و تعظیم حق معرفت و ربوبیت.

و گفت: ادب ایستادن است بر مراقبت با هر چه نیکو داشته‌اند گفتند این چگونه بود گفت: آنکه معاملت با خدای بادب کند پنهان و آشکارا چون این بجای آوردی ادیب باشی گرچه عجمی باشی گفتند از طاعت کدام فاضلتر گفت: مراقبت حق بر دوام وقت.

پرسیدند از شوق گفت: سوختن دل بود و پاره شدن جگر و زبانه زدن آتش در وی .

گفتند شوق برتر بود یا محبت گفت: محبت زیرا که شوق ازو خیزد.

و گفت: چون آوازه و عصی آدم برآمد جمله چیزها بگریستند مگر سیم و زر حق تعالی بر ایشان وحی کرد که چرا برآرم نگریستید و گفتند ما بر کسی که در تو عاصی شود در نگرییم حق تعالی فرمود که بعزت و جلال من که قیمت همه چیزها به شما آشکارا کنم و فرزندان آدم را خادم شما گردانم.

نقلست که یکی باوی گفت: عزلتی خواهم گرفت گفت: به که خواهی پیوست چون از خلق می‌بری گفت: چه کنم گفت: به ظاهر با خلق می‌باش و به باطن با حق.

نقلست که اصحاب خود را گفت: بچه بلند گردد درجه مرد بعضی گفتند به کثرت صوم و بعضی گفتند به مداومت صلوة و بعضی گفتند به مجاهده و محاسبه و موازنه و بذل مال ابن عطا گفت: بلندی نیافت آنکه یافت الا بخوی خوش نه‌بینی که مصطفی را صلی الله علیه و علی آله و سلم باین ستودند و انک لعلی خلق عظیم.

نقلست که یکبار پیش اصحاب پای دراز کرد و گفت: ترک ادب میان اهل ادب ادب است چنانکه رسول علیه السلام پای دراز کرده بود پیش ابوبکر و عمر رضی الله عنهما که با ایشان صافی‌تر بود چون عثمان رضی الله عنه در آمد پای گرد کرد.

نقلست که ابن عطا را به زندقه محسوب کردند علی بن عیسی که وزیر خلیفه بود او را بخواند و در سخن با او جفا کرد و ابن عطا با او سخن درشت گفت: وزیر در خشم شد فرمود تا موزه از پایش بشکند و بر سرش می‌زدند تا بمرد و او در آن میان می‌گفت: قطع الله یدیک و رجلیک دست و پایت بریده گرداناد خدای تعالی خلیفه بعد از مدتی خشم رو بروی کرد فرمود تا دست و پای او ببریدند بعضی از مشایخ بدین جهت ابن عطا را بارندادند یعنی چرا بر کسی که توانی که بدعاء تو بصلاح آید دعاء بدکرد بایستی که دعاء نیک کردی اما عذر چنین گفته‌اند که تواند بود که از آن دعاء بدکرد که او ظالم بود برای نصیب مسلمانان دیگر و گفته‌اند که او از اهل فراست بود می‌دید که با او چه خواهند کرد موافقت قضا کرد تا حق بر زبان او براند و او در میان نه و مرا چنان می‌نماید که ابن عطا او را نیک خواست نه بدتا او درجه شهادت یابد و درجه خواری کشیدن در دنیا و از منصب و مال وجاه و بزرگی افتادن و این وجهی نیکو است چون چنین دانی ابن عطا او رانیک خواسته بود که عقوبت این جهان درجنب آن عالم سهل است والله اعلم.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی
* بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
شعر کامل
مولوی
* محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
* بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!
شعر کامل
صائب تبریزی
* رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟
* چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم
شعر کامل
سعدی