غزل شمارهٔ 143
1. سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
2. درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
3. زخم تیغش به دل ز داغ، مقدم باشد
4. پایه از چشم، بلند است خم ابرو را
5. جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
6. نقش پا،کیکند از خاک تهی پهلو را
7. هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست
8. باید از عجزکمان کرد خم بازو را
9. در مقامیکه بود جلوهگه شاهد فکر
10. جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
11. نرمیدهست معانی ز صریر قلمم
12. رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
13. نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
14. چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
15. جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
16. هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
17. طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
18. پای اگر خوابکند چشم نخوانند او را
19. هستی تیرهدلان جمله به خواریگذرد
20. سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
21. وحشتما چه خیال ست بهراحت سازد
22. ناله آن نیستکه ساید به زمین پهلورا
23. بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
24. غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده