غزل شمارهٔ 1438
1. بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم میکند
2. هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
3. چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
4. نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکند
5. پختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند
6. بادهات از خام جوشی خدمت خم می کند
7. هیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست
8. آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
9. زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
10. سعی عبرتبافی کرم بریشم میکند
11. پیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
12. بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
13. دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
14. کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکند
15. از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
16. سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکند
17. هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
18. پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
19. رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
20. خویش را آیینهٔ دریا توهم میکند
21. بیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار
22. گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده