غزل شمارهٔ 173
1. ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
2. نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
3. نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
4. زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
5. ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
6. فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
7. حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
8. گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
9. به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
10. سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
11. غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
12. تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
13. نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
14. به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده