غزل شمارهٔ 1785
1. دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش
2. که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
3. ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
4. سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
5. تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
6. که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
7. مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
8. چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
9. مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
10. که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
11. سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
12. تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
13. غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
14. هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
15. تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
16. که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
17. اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
18. که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
19. دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
20. تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
21. جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
22. که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
23. مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
24. جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده