غزل شمارهٔ 1854
1. نمیشود کس ازین عبرت انجمن محظوظ
2. مگر چو شمع کنی دل به سوختن محظوظ
3. در جنون زن و از کلفت لباس برآ
4. چه زندگیستکه باشدکس ازکفن محظوظ
5. نفس نمانده هنوز از ترانههای امل
6. چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ
7. جهان قلمرو امن است اگر توان گردید
8. چو طبعکر به اشارت ز هر سخن محظوظ
9. ز دورگردی تمییز خلقکم دیدم
10. کهکس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ
11. درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما
12. به رفتنیکه توان شد ز آمدن محظوظ
13. ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس
14. ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ
15. کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم
16. نشستهایم به خلوت در انجمن محظوظ
17. ز رقص بسملم این نغمه میخورد بر گوش
18. که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ
19. به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل
20. به حرف و صوت نیابیکسی چو من محظوظ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده