غزل شمارهٔ 2392
1. آخر از بار تعلقهای اسباب جهان
2. عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
3. از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
4. تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
5. از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
6. خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
7. زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
8. نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
9. گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد
10. جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
11. گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
12. میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
13. از سواد چشم پی بر معنی دل بردهام
14. در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
15. عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
16. این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
17. همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
18. زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
19. شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم
20. یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
21. مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
22. آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
23. رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
24. غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده