غزل شمارهٔ 2437
1. عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
2. پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
3. آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا
4. از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
5. مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول
6. جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
7. رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال
8. جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
9. بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان
10. تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
11. کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
12. چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
13. وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
14. جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
15. تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش
16. هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
17. فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
18. خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
19. شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
20. خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
21. من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام
22. شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
23. عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من
24. طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
25. هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
26. بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده