غزل شمارهٔ 2759
1. زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی
2. که چو مو نشسته هزار سر،ته تیغ، از رکگردنی
3. تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در
4. تو به عجز اگر شکنی قدم، نه رهی است پیش و نه رهزنی
5. دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
6. ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
7. چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
8. که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
9. گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
10. بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
11. خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
12. که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
13. ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
14. شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
15. چمن است خلق نو و کهن، ز بهار عبرت وهم و ظن
16. نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
17. چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
18. که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
19. به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
20. که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
21. به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
22. نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
23. چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رستهام
24. به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده