غزل شمارهٔ 2777
1. نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی
2. که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی
3. ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی
4. خدنگ بوی گل را نیست غیر از غنچه پیکانی
5. چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان
6. که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم گریانی
7. هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را
8. نفس کو تا رسد آیینهٔ ما هم به بهتانی
9. جهان یکسر سراب مطلبست و گیر و دار اما
10. فضولی میکند در خانهٔ آیینه مهمانی
11. نگه بیپرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا
12. بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی
13. دل آخر درگداز ناتوانی جام راحت زد
14. چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی
15. درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن
16. به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی
17. زتحریرم چه میخواهی ز مضمونم چه میپرسی
18. چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی
19. به وضع دستگاه غنچهام خندیدنی دارد
20. فراهم میکنم صد زخم تا ریزم نمکدانی
21. سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب
22. که چون طاووس وحشت نیز میخواهد چراغانی
23. به هرمحفل چوشمعم اشک باید ربختن بیدل
24. ندارد سال و ماه هستیام جز فصل نیسانی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده