غزل شمارهٔ 41
1. نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را
2. پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
3. در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
4. خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
5. ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
6. تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
7. بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
8. سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
9. گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
10. ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را
11. یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت
12. صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
13. به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری
14. که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا
15. دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد
16. مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
17. فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن
18. که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
19. چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
20. کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا
21. نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
22. مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
23. سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل
24. ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده