غزل شمارهٔ 599
1. تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
2. همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
3. باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم
4. چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
5. جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام
6. چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
7. نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار
8. اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
9. طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
10. زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
11. وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار
12. صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
13. بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
14. دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
15. کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
16. آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
17. عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ
18. جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
19. غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
20. چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
21. ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
22. بیستون در دم و بر من صداپیچیده است
23. سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح
24. تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده