غزل شمارهٔ 755
1. مستعرفان را شراب دیگری درکار نیست
2. جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
3. سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
4. تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
5. سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
6. داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
7. صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
8. سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
9. خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
10. بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
11. شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
12. دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
13. آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
14. حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
15. شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
16. گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
17. اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
18. چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
19. عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
20. تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
21. خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
22. در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
23. زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
24. درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
25. حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
26. آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده