غزل شمارهٔ 788
1. خواجه تاکی باید این بنیاد رسواییکه نیست
2. برنگینها چند خندد نام عنقاییکه نیست
3. دل فریبت میدهد مخموری و مستیکجاست
4. در بغل تا چند خواهی داشت میناییکه نیست
5. خلق غافل درتلاش راحت از خود میرود
6. ناکجا آخر برون آرد سر از جاییکه نیست
7. هرچه بینی در جنون زار عدم پر میزند
8. گرد ما هم بال میریزد به صحراییکه نیست
9. ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست
10. گر بفهمدکس همین دنیاستعقباییکهنیست
11. بیش از آنکز وهم دی آیینه زنگاریکنید
12. در نظرها روشن است امروز، فرداییکه نیست
13. نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود
14. کس چهبیند زین چمن بیچشم بیناییکه نیست
15. همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق
16. کثرت ابرام برهم بست درهاییکه نیست
17. زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن
18. لب بههم آوردنی میخواهدانشایی که نیست
19. آنقدر از خودگذشتنها نمیخواهد تلاش
20. چشم بستن هم پلی دارد به دریاییکه نیست
21. در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند
22. عالمی راسوخت حیرت در تماشاییکه نیست
23. هوش اگر داری ز رمزکنفکان غافل مباش
24. زان دهان بینشانگلکرده غوغاییکه نیست
25. بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغمکرده است
26. خار شد رنج تعلق باز در پاییکه نیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده