غزل شمارهٔ 855
1. صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت
2. کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
3. آن مطلب نایابکه هرگز نتوان یافت
4. دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
5. با بخت سیه، یاد شب عید ندارم
6. یارب چه هما بر سر من سایهفکن رفت
7. گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم
8. تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
9. جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند
10. هر رشتهکه واشد زگریبان بهکفن رفت
11. پیریست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد
12. نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
13. ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم
14. باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
15. واماندگی از مقصد گمگشته سراغیست
16. لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت
17. هستی الم خفت منصوری ما داشت
18. بفسکشمکش دار و رسن رفت
19. صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است
20. نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
21. چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
22. کامد به چهرنگ آمد ورفتن بهچه فن رفت
23. بیدل پی هستی به عدم میرسد اخر
24. غربت تک وتازیستکه خواهد به وطن رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده