غزل شمارهٔ 907
1. دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
2. که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
3. شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
4. سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
5. به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
6. که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
7. چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
8. که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
9. ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
10. نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
11. ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
12. به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
13. به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
14. تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده