غزل شمارهٔ 924
1. چنینکزتاب میگلبرک حسنت شعله رنگ افتد
2. مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
3. به دل پایی زن و بگذرکه با این سرگرانیها
4. تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد
5. جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل
6. که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد
7. به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت
8. سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
9. مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا
10. چو جولان منفعل گردد به بوس پای لنگ افتد
11. اگر مردی ز ترک کینه صید رستگاری کن
12. به قید زه نمیماند کمان چون بیخدنگ افتد
13. تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن
14. نیاز خضر کن راهیکه در صحرای بنگ افتد
15. ز خارا قیر میجوشاند اندوهگرانجانی
16. عرق میآرد آن باریکه بر دوش درنگ افتد
17. قناعت ساحل امن است، افسون طمع مشنو
18. مبادا کشی درویش در کام نهنگ افتد
19. نفس پر میزند، چون صبح، دستی در گریبان زن
20. که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد
21. قبول نازنینان تحفهای دیگر نمیخواهد
22. الهی چون حنا خونی که دارم نیمرنک افتد
23. ز افراط هوس ترسم بضاعتگمکنی بیدل
24. تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده