غزل شمارهٔ 931
1. تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
2. گریبان عالمی دارد که در دامن نمیگنجد
3. گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
4. بساطآرایی ناز تو در گلخن نمیگنجد
5. چو بویگل وداع کسوتهستیست اظهارت
6. سر مویی اگر بالی به پیراهن نمیگنجد
7. به یکتاییست ربطی تار و پود بینیازی را
8. که درآغوشچاک اینجا سر سوزن نمیگنجد
9. بساط ماجری سایه و خورشید طیکردم
10. در آن خلوت که او باشد، خیال من نمیگنجد
11. غرور هستی و فکر حضور حقخیال است این
12. سری در جیب آگاهی به این گردن نمیگنجد
13. برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
14. تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
15. ز پرواز غبار رنگ و بو آواز میآید
16. که بالافشانی عنقا در اینگلشن نمیگنجد
17. تو در آغوش بیپروای دل گنجیدهای ورنه
18. در این دقتسرا امید گنجیدن نمیگنجد
19. ببند از خویش چشم و جلوهٔ مطلق تماشا کن
20. که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمیگنجد
21. درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
22. به غیر از سعی آتش آب درآهن نمیگنجد
23. دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
24. به غیر از عکس درآیینه روشن نمیگنجد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده