غزل شمارهٔ 984
1. ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد
2. فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
3. ز دستگاه گرانجانیام مگوی و مپرس
4. دمیکه نالهکنم کوهسار بر دارد
5. سخن به خاک مینداز در تأمل کوش
6. به رشتهای که گهر میکشی دو سر دارد
7. بهم زن الفت اسباب خودنمایی را
8. شکست آینه، آیینهای دگر دارد
9. تنزه آینهدار بهار ناز خوشست
10. حنا مبند به دستی که رنگ بر دارد
11. به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم
12. چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد
13. به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل
14. قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد
15. به هرچه مینگرم شوخیتبسم تست
16. جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد
17. غبار غیر ندارم به خویش ساختهام
18. دلیکه صاف شد آیینه در نظر دارد
19. نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم
20. گداز دل چقدر ناز شیشهگر دارد
21. ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه
22. گشاد بال همان خندهای دگر دارد
23. به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ
24. به باد میدهدم گر ز خاک بردارد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده