فیض کاشانی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 141

1. آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست

2. ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست

3. ما نداریم متاعی که بود در خور وصلت

4. تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست

5. با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو

6. کانچه ما رابه ازآن نه همه چیزت به از آنست

7. بوسهٔ گر برباید زلبت سوخته جانی

8. شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست

9. سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین

10. کز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانست

11. میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی

12. ورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانست

13. حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض

14. کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بختم جوان و عقلم پیر ست لیک عشقش
* آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را
شعر کامل
جامی
* اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم
* به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد
شعر کامل
صائب تبریزی
* عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
* هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
شعر کامل
حافظ