غزل شمارهٔ 489
1. چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
2. که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
3. فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
4. نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
5. ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
6. بلند و پست بسی آمده بره در پیش
7. هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
8. فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
9. یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
10. یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
11. بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
12. گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
13. یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
14. یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
15. یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
16. اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده