غزل شمارهٔ 880
1. دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
2. ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
3. چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
4. مژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
5. دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
6. دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
7. در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
8. ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
9. ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
10. ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
11. همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
12. به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
13. همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
14. همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
15. ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
16. نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده