غزل شمارهٔ 925
1. جدا شد از بر من آن انسی روحانی
2. شدم اسیر بلای فراق جسمانی
3. برفت یار و از او ماند حسرتی در دل
4. من و خیال وی و گفتگوی پنهانی
5. برفت روشنی چشم و شد جهان تیره
6. نه شب شناسم و نه روز از پریشانی
7. بود که بار دگر خدمتش شود روزی
8. کنم بطلعت او باز دیده نورانی
9. شود که باز به بینم لقای میمونش
10. وصال او بمن و من بوصلش ارزانی
11. بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم
12. کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی
13. بدیدن خط او دیدهام شود روشن
14. بخواندن سخنانش کنم گل افشانی
15. بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم
16. برو فراق ببر از برم گران جانی
17. ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی
18. که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده