قصیدهٔ شمارهٔ 278 - در ستایش صدر اعظم در باب فتنهٔ باب گوید
1. صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان
2. از نشاط آنکه شاه بیقرین رست از قران
3. چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر
4. کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان
5. خواست ایزد شاه را آگه کند از کید خصم
6. ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان
7. گرچه پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست
8. کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان
9. جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه
10. هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان
11. آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک
12. شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان
13. از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار
14. من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان
15. مدح شاه و خواجه میخواندم به آواز بلند
16. با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان
17. ناگهان می خورده و خویکرده آن ماه ختن
18. آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان
19. چون کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر
20. همچو دام صیدگیران جعد خمخم تا میان
21. جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود
22. ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان
23. از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین
24. وز دو چهرش وجد ظاهر چون فروغ از فرقدان
25. گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده
26. کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان
27. جسم و جان و عقل و دین و مال و حال و سیم و زر
28. کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان
29. گفت دی کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر
30. این قران شد آشکار از گردش دور زمان
31. جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا
32. در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان
33. جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری
34. بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان
35. جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد
36. جست و در ماران آهن کرده موران را نهان
37. سرخمارانی که گشت از آن سیهماران پدید
38. مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان
39. ورنه حاشا زهرشان میشد گر اندک کارگر
40. همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان
41. خواجهحالاسماعظمخواند و چون آصف دمید
42. بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان
43. هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر
44. کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان
45. باز چونصرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت
46. بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان
47. از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور
48. در هوای سوری شد خصم را واصل هوان
49. تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد
50. کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان
51. عزم نخچر غزالان داشت خوکانکرد صید
52. تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان
53. الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال
54. تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان
55. آخر شوال را هر سال زین پس عید کن
56. چاکران شاه را دعوت نما از هر کران
57. هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش
58. هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان
59. عبد قربان شهش کن نام و همچون گوسفند
60. دشمنان را سر ببر در راه شاه کامران
61. دشمنان گر قابل قربان شه گشتن نیند
62. دوستان را جمله قربان کن به خاک آستان
63. از روان دوستان روحالامین را ساز نزل
64. ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان
65. تا فلک گردد به گرد درگه دارا بگرد
66. تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان
67. هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو
68. تا دهانش در سخن گردد چون دستت درفشان
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده