غزل شمارهٔ 177
1. نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
2. نه هر که آینه سازد سکندری داند
3. نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
4. کلاه داری و آیین سروری داند
5. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
6. که دوست خود روش بنده پروری داند
7. غلام همت آن رند عافیت سوزم
8. که در گداصفتی کیمیاگری داند
9. وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
10. وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
11. بباختم دل دیوانه و ندانستم
12. که آدمی بچهای شیوه پری داند
13. هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
14. نه هر که سر بتراشد قلندری داند
15. مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
16. که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
17. به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
18. جهان بگیرد اگر دادگستری داند
19. ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
20. که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده