غزل شمارهٔ 211
1. دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
2. تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
3. رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
4. جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
5. جان عشاق سپند رخ خود میدانست
6. و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
7. گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
8. که نهانش نظری با من دلسوخته بود
9. کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
10. در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
11. دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
12. الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
13. یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
14. آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
15. گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
16. یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده