غزل شمارۀ 361
1. بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
2. پیر مغان مرا به ادب نام می برد
3. جمشید را نگشته میسّر ز جام خویش
4. کیفیّتی، که خون دل آشام می برد
5. مشت غبار ماندهد گر فلک به باد
6. از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
7. با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
8. هر کس به قدر همّت خود کام می برد
9. یک قرص بیش در کف چرخ لئيم نیست
10. گر صبح می نهد به میان، شام می برد
11. دل را فکنده عشق به میدان امتحان
12. گوی از میانه، زلف دلارام می برد
13. تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
14. کامی که داده است به ناکام می برد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده