غزل شمارۀ 405
1. در دل سخت تو هر چند که جا نتوان کرد
2. دامن وصل تو از دست رها نتوان کرد
3. به همین جرم که از کوی تو دورافتادم
4. ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد
5. دم غنیمت شمر و جام صبوحی مگذار
6. طاعت پیر خرابات قضا نتوان کرد
7. سر قدم ساخته، از خویش رود سالک عشق
8. سفر کوی خرابات به پانتوان کرد
9. گر کند عشوه گری مغبچۀ باده فروش
10. دل و دین نیست متاعی که فدا نتوان کرد
11. دیده هر کس روش ناز تو را می داند
12. که ملامت به من بی سر و پانتوان کرد
13. آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان
14. جور ازین بیش به ارباب وفا نتوان کرد
15. گر گشایی گره از گوشۀ ابرو چه شود؟
16. عقدۀ خاطر ما نیست که وا نتوان کرد
17. زاهد از بزم حریفان به سلامت برخیز
18. عشق و جانبازی و رندی به ریا نتوان کرد
19. دوش می گفت طبیبی به سر بالینم
20. درد عشق است، دریغا که دوا نتوان کرد
21. سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی
22. ورنه از گردنم این دین ادا نتوان کرد
23. غمت اندیشۀ یاران همه از یادم برد
24. در بیابان طلب رو به قفا نتوان کرد
25. این حدیثی ست که هرگز نپذیرد پایان
26. عرض جور تو به دیوان جزا نتوان کرد
27. سر به سر دفتر افسانۀ ما یک حرف است
28. سخن عشق ازین بهتر ادا نتوان کرد
29. می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین
30. «تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد»
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده