غزل شمارۀ 574
1. کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
2. می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش
3. ماسمندر صفتان بلبل گلخن زادیم
4. سبزۀ عیش ندیدیم ز بوم و بر خویش
5. در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده ست
6. بحر طوفان زده ام، باخته ام لنگر خویش
7. بیضه گر دیده قفس، مرغ گرفتار مرا
8. داد آزادیم از منّت بال و پر خویش
9. دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش
10. هر که در دامن تسلیم گذارد سر خویش
11. عجبی نیست اگر کافر عشقیم تمام
12. دل و دین می بری از جلوۂ جان پرور خویش
13. سرکشان را فکند تیغ مکافات ز پای
14. شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
15. چهره بی پرده نمودی، همه شیدا گشتند
16. فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش
17. بیخود از نشئۀ دیدارخودی می دانم
18. مست من، آینه را ساخته ای ساغر خویش
19. حکم فرماندهی کشور دلهای خراب
20. داده ای باز به مژگان جفا گستر خویش
21. سینه اش روز جزا لطمه خور دست رد است
22. هر که از داغ مزیّن نکند محضر خویش
23. دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
24. آستینی نکشیدیم به چشم تر خویش
25. غنچه آمادۀ تاراج نسیم آمده است
26. هرزه، خاطر نکنی جمع به مشت زر خویش
27. کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند
28. لاله را سوخته ای، از رخ چون آذر خویش
29. هر طرف می نگرم تیغ جفایی ست بلند
30. شیوۀ داد، برون کرده ای از کشور خویش
31. بلبل و گل همه دم، همنفسانند حزین
32. بی نوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده