غزل شمارۀ 714
1. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم؟
2. من نیفتاده ام آن سان که توان برخیزم
3. صبح محشر که سر از خواب گران بردارم
4. هم به رخسارۀ ساقی نگران برخیزم
5. دست افتاده کسی نیست که گیرد، جز می
6. اگر آید به کفم رطل گران، برخیزم
7. نظری بر دل زارم فکن ای نور قدیم
8. رخ نما، تا ز ظلام حدثان برخیزم
9. مشکل این است که از کوی تو نتوانم خاست
10. ور نه آسان ز سر هر دو جهان برخیزم
11. من افتاده خدا را به خرابات برید
12. تاز فیض نظر پیر مغان برخیزم
13. شدم از دست حزین، دوش که حافظ می گفت
14. «مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟»
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده